درست آمده ام...

من همه ی این سایه ها را باور می کنم.

باشد؛قبول دارم که پشت به آفتاب ایستاده ام،مثل روز برایم روشن است ،این تاریکی که خودم آفریدگارش بودم،امّا مگر قرار نشد از دریچه ی کرامت خودت ما را مرور کنی؟

حالا هم که می بینی آمده ام،روبه روی حضور بی وسعت تو نشسته ام،روی همین حساب است وگرنه...آخر می دانی،چیز هایی شنیده ام از تو که پاک دل خوشم کرده است؛حتّی آن قدر شوق برگشتنم لب ریز شده بود که تمام طول جادّه ی با تو را یک نفس دویده ام و حالا این طور صمیمی و راحت،انگار که هیچ اتّفاقی نیفتاده، آمده ام و در متن این نیایش نشسته ام.

مرا نگاه کن؛ببین برگشته ام!باور کن در طول سفر انتهای هر جادّه ای به خانه ی تو می رسید.

اسم تو شده بود رمز عبور هر دروازه ی روشنی.خلاصه که چیز ها دیدم و شنیدم از تو.

شنیده ام که گفته ای اشتیاق تو برای بازگشت بنده ات،از شوق مادر برای دیدار فرزند گمشده اش بیش تر است.

شنیده ام  که گفته ای از رگ گردن به ما نزدیک تری؛آن وقت مارا ببین که چه بی چراغ،تا نمی دانم آن کجا را پی این و آن به دنبال تو می گشتیم.

من با تمام نا توانی گام هایم،اوّلین قدم را برداشته ام.حالا هم در انتظار قدم های بی شمارت ایستاده ام؛یعنی این توقّع بی جایی از بی کران مهربانی تو است؟

یعنی همین یک خواهش روشن هم از این همه ملکوت به من نمی رسد؟!

نه!فکر نمی کنم؛فکر نمی کنم این بار را بیراهه آمده باشم؛تا این جای جادّه،که همه جا نشان تو بود... می دانم این بار را درست آمده ام.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد