آغوش..
بسم هو...
باز باران بی ترانه بربام دلم خورد
دیشب آمد اما من درخواب بودم؛؛؛مثل همیشه..
بوی باران عوض شده، گویی باران هم غمزده است
انگار همه بوق و کرنا به دهان گوش های ناشنوایم را میخواهند کر کنند...
آی باران، آی مردم ،آی هوا...میدانم
ماه حسین(ع) درپیش است...میدانم دستی روی زمین افتاده...
میدانم سینه ای بی شیر و لبی خشک
در هوای باران چشم به دستان افتاده دوخته اند...میدانم ...
اما دانستنم به فهمش کمکی نمیکند..چه کنم..؟
یا ربّم این دستهای سبز را انداختی روی زمینِ من ،ک دستگیرِ آدم باشد؟
ندیدی که آدم پا روی هرچه برزمین افتاده میکوبد؟
نشنیدی که آدم همانی که اشرفش خواندی ب خونَ ت رحم نکرد؟
حتی به حلق نازنین دردانه ات هم...
من هم آدمم، ازاین تبارم..
اللهِ من دستگیرم باش که خجل ام از دستهای عباس(ع)...
چندی پیش هزیان میگفتمو بدنبال لباسی تقوا گونه برای تنِ قناسِ آدمی ام بودم
سخت بود اما رحمت تو لباس به تن ام کرد
کنون ک اینگونه سرگردان و آواره ی دنیای ماشین ها شده ام چِ بپوشم؟؟
تکه ای ازایمان دارم دو چشم ک لایه ای از شبنم برآن نشسته
دلی هم دارم ک مأمنی است بنام تو زده
مغزی هنگ از معجزاتت
دستی ک همیشه کاسهء گدایی ب درِ خانه ات آورده
تنی عریان از تو...
دیگر هیچ...
ندارم.
همین ها ارزانی تو باد و کربلائیها...خریدارم میشوی؟؟
یا حســـین(ع) دیده ام به حلق قرآن گویِ تو سراپا گوش شده
و گوشم به مردانگی زینبت چشم دوخته...
هوای تو دارم که ریه ام یاری این هوا را نمیکند..
باب الحوائج ؛تویی عباس؟شنیدم ک تویی...این باب ها ک میگویند
ب اندازه ی قد و قواره ی من هم هست ک بگذرم از آنها..؟
بابی میخواهم برای گذراز دنیایِ خودَم
دق الباب شده ام گوش کن..
صدای پای دخترک هنوز پیچیده در راه روهای تنگ و باریک مغزم
صدای خلخال ها ی دوان ب این سو وآن سو ...صدای فرارهای هراسان..
صدای آتش...بوی شمشیر...خیسی خون ...دردَم آمد..
دیده ی ترِ صاحبم سِیلی است برای هرآنچه سکونت دارد در منطقه ی شمالی قلبم...
این گودی چشم هایش چال هایی شده برای گناهان آدمی...
چند سنه ی دیگر باید درانتظار انتقام مادرش بنشیند..؟ب امید یاری من ...؟یاری آدم..؟
خدایا هنوز صدای این بنده ب گوشت میرسد؟
اگر نرسید هم فرشتگانت چُقُلیِ مفصلی از اعمال دارند
ب گمانم بی عیب و نقص باشد حتما گفته هایم هم هست ک تو بخوانی..
خدایا میخواهم از آدمیت استعفا دهم...
جان خودت قبول کن ک دیگر تاب تحمل این تن را ندارم..
خدا...
چند میانمار دیگر بسوزد ؟
چند آذربایجان دیگر دفن شود و آدم ها اما نشسته بنگرندهرچند اندکی؟
چند نام دیگر بی حرمتی ب دوش کشد؟
چند صباح دیگر تیره شود ب کام چشمان مسلمین عالم؟
چند فاحشه ی گیس بریده ی دیگر خود را هم جنس زینب(س)بداند؟
چند...وچندین...
نَ...از عالم و دنیا و جهان و کشور برون روم.همین شهر همین محله ها همین دانشگاه ها
اصلا همین دانشگاه خودم
چند طعنه ی دیگر ب این انگ های کهنه شان بزنند؟
کی دلشان خنک میشود؟
ببینم ابلیس! تو چرا ازرو نمیروی پررو..؟!!
هرچند دلم از گلایه ها پُف کرده اما خداجان؛شــــــــکرت..
خداجانم شــــــکرت ک شانه ی گیس هایت را ب من دادی
شــــکرت ک جاروب خانه ات را ب من سپردی
شــــکرت ک این ابلیس ناپاک و دوست داشتنی را برای من آفریدی که باز هم یادآور تو باشد برایم
شــــــکرت خدا ک ابلیس هم مرا ب یاد چشمان تو میاندازد..
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------
باربط نوشت1:
دلــــــــــــــــم آغوش میخواهد...
نَ زن باشد نَ مرد
خدایا...
زمین نمی آیی ؟
باربط نوشت2:
عَلَم عباس(ع)بر زمین نماند جوانمرد و شیرزن...بگوش باشید
---------------------------------------
بی ربط نوشت1:
بزن ...طعنه بزن ک هیچ ب چشمم نمی آیی
چشمانم مهمانی دارد ب بزرگی خدا
تو درآنها جایی نداری چ رسد به طعنه هایت...بزن..
بی ربط نوشت2:
آشنایی اما غریبه
وهم بَرَم داشته...بگو کیستی؟