دختر با پاهایی خسته از این همه پیاده روی طولانی از مغازه ی کفش فروشی
بیرون می اید...
چشمان جستجوگر در یک ان شکارش می کند...
چند دقیقه پیش یکی از افراد بیصیم به دست امارش را داده بود و رئیس گروه
فرمان شکارش را صادر کرده بود...
دختر با چشمانش در میان جمعیت دنبال مادرش می گردد... دیر شده...
برادرش خانه تنهاست.. باید زود..ت..ر...
_یه دقیقه بیا اینجا!...
چشمان دختر گرد می شود... زن چادری ناشناس دستش را می گیرد و به گوشه ی
دیوار می کشاندش...
_این چه مانتو ایه که پوشیدی...؟؟
دختر برای یک لحظه به خودش شک می کند و نگاهی به چیزی که پوشیده
می اندازد... زن فرصت پاسخ نمی دهد...
_ همراه داری؟؟...
دختر گیج است... ناخوداگاه پاسخ می دهد...
_ بله مادرم اونجاست... و با انگشت به مادرش که بی خبر ان سمت ایستاده
اشاره می کند...
مادرش او را می بیند و به سمتشان می اید... زن مهلت نمی دهد...
_اهل تهرانی ...؟؟
لحن طلبکار زن دختر را به خودش می اورد... اخمهایش در هم میرود...
باهمان لحن زن پاسخ میدهد...
_ بله .. چطور مگه...؟
زن دوباره بازویش را می گیرد...
_ بیا اینجا کارت دارم...
خشم دختر می جوشد... به دستان زن زل میزند... می خواهد ان دست را محکم
بگیرد.. از بازویش جدا کند و با تمام قدرت بپیچاند... از تصور فریاد زن لذت برد...
دستانش بالا امد که ناگهان نگاهش به مادرش افتاد که صورتش نگرانی را فریاد
میزد...
دستانش پایین افتاد و دنبال زن به راه افتاد...
کنار ماشین گ...ش...ت ایستادند...
زن اشاره کرد...
_برو تو کارت دارم...
برای یک لحظه خشم از دهانش خارج شد...
_ برای چی؟؟؟ همینجا صحبتتون رو بکنین...!! چرا باید برم تو ماشین؟؟!
صورت زن کمی ترس نشان داد...
دختر می دانست فقط باید کمی سر و صدا کند تا همه کنار بکشند...
خشمش را رها کند تا نوبت ترس انها شود...
ترس از شکستن ان سکوت خفقان اور که تمام مردم انجا داشتند...
دهانش را باز کرد... اما باز صدای نگران مادرش که با مسئول شکارچیان
صحبت می کرد ساکتش کرد...
زن دوباره جرئت پیدا کرد..
_حالا بیا تو بهت می گم...
دختر سوار شد...
صحبت های مادر تاثیری نداشت...
ماشین پر شده بود...
و راه افتاد...
دختر کنار پنجره نشسته بود...
باد خنک با موهایش بازی می کرد و پوست داغ از خشمش را تسکین می داد...
صدای گریه های خاموش و نفس های نگران از صندلی عقب ازاردهنده بود...
دختر حس می کرد که 2 نفر از زنهای سیاه رنگ به او خیره شده ان و با هم
صحبت می کنند...
اما دیگر برایش مهم نبود...
به بیرون پنجره نگاه کرد....
ماشین جلویی چراغ ازیرش را روشن کرده بود...
نورهای ابی و قرمز اطراف را رنگین میکرد...
و دختر فکر می کرد...
این همه نیرو...
این همه انرزی و هزینه...
برای مانتوی کوتاه من...
ارایش دختر عقبی...
ساپورت ان یکی...
و بعد فکر کرد...
به ان همه معتاد...
دختران فراری...
زورگیران خیابانی...
سارقان مسلح...
اسلحه ها...
چاقو ها...
و از خود پرسید...
_ ایا من مجرمم..؟؟ جرم من چیست؟؟
به برج میلاد خیره شد... بلند بود... پر نور و با ابهت....
اما دیگر افتخار نکرد...
هیچ ارمانی نداشت...
هیچ لذتی ...
هیچ حس وطن پرستی...
هیچ امیدی...
هیج خشمی...
فقط تنفر بود...
تنفری که تا به حال تجربه نکرده بود....
یک تنفر خالص و ناب...
از کشورش...
از خاکش...
از انسانهایی که اطرافش بودند...
و حتی از دینش ... که روزی خالصانه می پرستید...
هیچ چیز نبود...
جز ان تنفری که وجودش را برای همیشه پر می کرد....