حتی جراتش را ندارم که حرفی بگویم که از نقص هایم آب می خورد
دوسال است که انگشتانم حال نوشتن نداشتند یا می نوشتند ولی درون اندوه اتاق درمان این پا و آن پا می کردند و درون رمز ناپیدای وبلاگم گم می شدند
دو سال است که سر از حریم حضرت عشق نزدم دلم اما بغض میشود حسرت میشود نمیدانم چگونه لابه لای این روزها گم میشوم پیدا می شوم غرق خیال می شوم
اگر بخواهم دو سالی که گذشت را بگویم بغض هایش کنار تلاش هایم ستونی بود رسیدن هایم هم خاکستری !
همه کلمات من رنگ دارند سیاه و سفید همه لحظات عدد دارند صفر یا یک
همه خاطرات درصد دارند صفر یا صد
توی اتاق درمان مرتب می شنوم مهدیه خاکستری هم رنگ است
نیاز نیست همه چیز صد باشند تا گفته شوند نیاز نیست صفر باشند تا نادیده گرفته شوند
من میترسم من هنوز میترسم
من هنوز میترسم
جای کلاس عالم ذر کلاس عالم ذهن می روم
قدم به سرزمین "من عرفه نفسه من عرف ربه" گذاشته ام
ولی من هنوز می ترسم
می خواهم بنویسم ولی میترسم از خوانده شدن، از صمیمیت، از بودن، تمام تلاش من همین بود "بودن"
وای باور نمیکنی که میان صدای اذان خواستم باشم من که عمری در شن های "عدم" قدم زده ام و راضی بودم حال فقط خواستم باشم آن هم کجا
آنجا که نفسی برای بودن هست، ولی کم است !
کلماتی درون ذهنم رنگ میگیرد که قبل ها اصلا مفهومی نداشتند امنیت، حمایت، بزرگسال سالم، خودشکوفایی مازلو و راجرز ...وعووو اما بهتر از اینها معنای ترجمه شده ی بازداری و اجتناب بود توان مقابله ندارم ولی چون میدانم با خودم مهربانتر میشوم چون میدانم به خودم سخت نمیگیرم چون میدانم از خودم حمایت میکنم و چون میدانم از خودم مراقبت میکنم و این بند محصولی بود که درمانگر یک سال درون ذهنم قلمه زد!
به پدر سری زدم از سرنای با او صحبت کردن شجاع شده ام موهایش ریخته بود و شکم قلمبه اش از خندیدن بالا و پایین میرفت قصه دندان شکسته اش را گفت
همه از کینه هایی که هیچوقت به دل نمی گرفتند و ناراحت نمی شدند می گفتند من هم گفتم از کسی ناراحتی ندارم
ولی شدت خشمم جایی بود که میخواستم با پشت دستم در دهانش بکوبم ولی آب دهانم را قورت دادم و گفتم من از کسی کینه به دل نمیگیرم
این هم یه سبکی است دیگر !
لحظه هایم همگی رنگ اتاق درمان است یا میشنوم یا میشنود و این بازی شنیده شدن رنگ روزهای این سالهایم است
نوشتنم تمام شد صد صفحه خیلی جاهایش لایی کشیدم، دو ترم دیگر از درسم باقی است صفحات کنکور را باز میکنم مصاحبه را باختم اعتماد کردم ولی نشد که بشود کلی غصه خوردم
و بعد در چشم هایش نگاه نکردم و گفتم مهم نیست زندگی است دیگر، باید به زندگی برگشت، اما من از تمام لحظات عجین شده با شکستم گذشتم و سعی کردم به زندگی باز گردم و بازگشتم...
همنوردی از جنس معیارهای سرسختانه باضافه کمالگرایی افراطی و خوش ذوق و با چاشنی مهربانی مادرانه پیدا کرده ام با هم راهی شدیم نفس هایم را شستشو میدادم به هوای تازه
برایم عجیب بود تمام تلاشم نه از لذت بردن بود، نه برای رسیدن، فقط برای کم نیاوردن و وبال گردن نبودن بود !
کوه رفتن خودش عالمی دارد و خودش کلی ذوق دارد کلی اموزش میطلبد و کلی سختی دارد تازه کلمه ای از خود شناسی را درونش دارد کوه رفتن همه اش معیار های سرسختانه است و من اهل نوازش و مهربانی شده ام البته هنوز اسمان نگاهم را میدزد هنوز نسیم و باران هوش و حواس از سرم می پراند و هنوز قلم من را به ابتذال بودن می کشاند...
شکست را تماشا میکنم غرور را میشکنم بغض را فراری می دهم اشک را پنهان میکنم راه را میروم دست به زانوهایم می زنم می ایستم
اضطرابم را با آب و یک قرص صورتی قورت می دهم
من مهدیه ام
میخواهم بنویسم کتابی به وسعت روزهایی که گذرانده ام تحمل افشا گری ندارم
من فکر میکردم که میتوانم بنویسم و بگویم و بخوانم حال که خوب تر می بینم خوبتر تر می فهمم که نه توانی برای گفتگو دارم نه برای ادامه
نه توانی برای تغییر و نه توانی برای پذیرش جایی شبیه حوض خاکستری جایی شبیه شارژ پنجاه درصدی گوشیت !
جایی شبیه اینکه نمیدانی بمانی یا بروی، لای در بمانی یا پایی برای رفتن بیابی!!
و چقدر بزرگ و با طمانینه بودن سخت است،
_ مهدیه طنابت را از گردنت باز کن .... کمی آن ور تر هوایی تازه برای نفس کشیدن است
نیازی نیست که همیشه با وقار باشی گاهی لازم است جلف بود گاهی لازم است خشمگین بود گاهی لازم است صدای خنده ت آسمان خراش دهد
شاید لازم است سکوت کنی و جواب سوال های بی سر و ته یا حتی با سر و ته شان را ندهی..
چقدر سخت است باز هم که نگاه می کنی حرف از 50 میزنی کمی که میخواهی درست تر و متعادل ترش کنیم میگویی 40 تا 60....اوووه اخر کارم به وسواس میکشد.
سخت نیست نگاه کن 41 تا 53 اصلا چرا اینقدر چارچوب ها محکم اند حتی وقتی میخواهی وسط باشی انگار دارم میانه و مد را میان اعداد ریاضی پیدا میکنم...
اعتماد کردن سخت بود ذوق مرگ لحظه ها بودم میدانم باید رها کنم بروم یا شاید هم نروم و بودن را دوام بیاورم اصلا به بهای بودن راهی راه شدم
ولی میترسم نکند فقط ول کردنم خراب شده است من همیشه چسبیده ام تا تهش تا انتهایش
اصلا باید تا انتهایش بروم بسته کنم بگذارم کنار تا بعدی برسد ( اوه باز باید حتما تمام شود؟ اصلا چه کسی این قانون مزخرف تمام شدن و چسبیدن را درون سرت گذاشته بیخیال ...)
نمیشود از روزها نوشت نمیشود از حادثه ها گفت نمیشود از اندیشه ها نوشت
نمیشود نمیشود چقدر سخت است که نه میشود گفت نه میشود نوشت
چه موضوع سختیست "بودن" !!!!