من بلد نیستم چیکار کنم

بعدش پنهان شدم میان انگشتانم یادم اومد خجالت کشیدن عادت منه، همیشه با منه جزعی از وجود منه

کمی آرام گرفتم دنیای کودکانه بهم جسارت داد تا برخیزم از میان انگشتانم تو را نگاه کنم.

تنم لرزید بغض کردم اشک چکه می‌کرد و این طبیعی ترین حالت یه انسان میتونه باشه وقتی فهمیده یا دیده میشه

نمیدونم چی میشه یه درمانگر میفهمه کجا رو باید فشار بده تا چکه کنی و مث "ابر آبان ماه" بند نیایی!

بغض کردم دل بابا میخاد، حتی اگه فقط یه سنگ قبر بود...و این بچگانه ترین، حق ترین نیاز منه ...

اشک چکه میکنه و من بلد نیستم چکار کنم !

لاف میزنم دهانم را جر دادم و سخن به قافیه آوردم!

دوباره بازی شروع می‌شود دوباره چشمه های صورتم شروع به جوشیدن می‌کنند ولی اینبار فرق می‌کند

آهسته، بی صدا و بی رمق، سست بسان دلم بسان معنای تهمیم...

انگار مست نشسته رو برویم نه می‌فهمد نه امیدیست به فهمیدنش!

بغض قراری برای ماندن ندارد

درد عهدی برای چنبره در جانم ندارد

و من گم شده تر از آنم که اسمی برای کوچه های سرگردانیم بگذارم تا شاید کسی راه بلد پیدایم کند

اینبار فرق می‌کند چشمهایم می‌جوشد اما بقدر باران های سال‌های خشکسالی..

من کویرم خشک بی آب و علف دلخوش به سرابی دوردست، زندگی از کف داده ...مست در صحرای حیرت، سرگردان بودن!

"میپرد مرغ نگاهم تا دور ...وای باران ...باران" .

باز چکه هایش غم بودن در وجودم سبز می‌کند و من دوباره خودم را با شن های عدم می‌شویم

و این تناقض یادگاریست از بودن و نبودن، خواستن و نخواستن، دلتنگ شدن و نشدنِ روزهای یتیمی!

باز دهانم به بستن حکم می‌کند خاموش میشوم چشم هایم نیمه جان می‌شوند وقت گذر است

صدای سوت پر تشویش قطار است حرکت باید کرد فصل زندگی ورق می‌خورد و من خمارآلوده تر از آنم که جام تهی ام را به تعویض ثانیها دلخوش کنم.

ثانیه ها به وقت گذر می‌گذرند و من نیمه جان درون همین حوالی بودن و نبودن ها جان میدهم در حسرتِ مرگبار نبودن ها!

نفس کشیدن را فراموش میکنم و این اصلا عجیب نیست

و من عادت به خوردن قورباغه دارم . قورباغه ای خام، لزج، تهوع برانگیز و حتی چندش آور...که من از سرزمین باری به هرجهت نبوده ام!

من از سرزمین دختر بچه ی لوس ننر بچه ننه ی ناز نازی دردانه نبوده ام، من بودم و کوه به دوش کشیده ام، سکوتی به بلندای زندگیم...

لاف میزنم دهانم را جر دادم و سخن به قافیه آوردم!

به وقت انتظار

میدونی مادربزرگ اونقدر سکوت توی تنم پیچیده که حتی نمی‌فهمم که خوبم یا بد

حتی توی ذهنمم سکوت نشسته ذهنی که هیچوقت از هیاهو خالی نشده بود

نقطه

گفت نقطه بزار تا پیامت بیاد بالا.

اما من نقطه رو تهش میزارم ته تهش اونجا که بدونم دیگه نمیخام پیامم بالا بیاد.

عجیب بود این جلسه توی این یکسال هیچ وقت احساس نکردم جلسه م نقطه داره ولی اینبار انگار پیچیده شد بسته شد نقطه گذاشته شد

انگار تعارضش حل شد انگار تو قدم های خشم تونستم مهدیه رو ببینمش...یه حس عجیب...

چندین ساعت پیاده روی که نتیجه ش چشای ورم کرده از سرما و اشک بود

و سفری که امتحانش از درس تازه داده شده بود....

No bady

امروز دیدمش فیلم "هیچکس"

همیشه حتی از بچگیم دوست داشتم گنگ و مبهم بنظر بیام

که بتونم توجه همه رو جلب کنم و البته خیلی زود قابل حدس زدن نباشم

فکر میکنم موفق بودم آدمای زیادی رو گول زدم و با ابهامِ خودم تونستم براشون جالب باشم!

الان دیگه برام جالب نیست این بازی، حوصله بازی ندارم

خب شاید اینم برگی از نمای طرحواره های حوزه دلبستگی بوده

من بعد از هیجان ناشی از دیدن فیلم، غمگین بودم و الان پر از هیچی هستم دقیقا هیچی

سکوتی تنم رو گرفته که شبیه لو دادن گُل تو بازی گل یا پوچه...

اعتراف بزرگیه که همش دنبال توجه آدمایی بودم که قوی بنظرم میومدن

چرااینکار رو میکردم احتمالا یکی از نیازهام به خوبی تامین نمی‌شده!!!

مهم نیست ولی دارم طفره میرم من میترسم از گفتنش!

من برای تفریح و اوقات فراغتم بد کارکردی دارم و اینکه امروز یه قدم و دیروز قدمی بزرگتر برداشتم هم قابل تحسینه و قدمی جراتمندانه بود و هم دست دلبسته ای برام باز شد که لذتش مبنای نَمُردنم شد.

تنهایی فیلم دیدن و تنهایی سفر رفتن بعد ده سال !!

من دوران مجردی صاف ولی پر هیجانی داشتم .

ولی این هم موضوع نبود

شاید حال من با این مصرع قشنگتر بیان بشه "میگریزم گر به من روزی وفاداری کند"

من منتظر قشقرق بودم نه قهر

من منتظر کتک‌کاری بودم نه سرزنش

من منتظر توهین و تحقیر و فوشای کشدار و آبدار بودم نه گفتگو

من منتظر نذاشتن نتونستنم بابت سنگ های پرتاب شده به پای لنگم بودم نه همراهی صادقانه

خب من آماده جنگ بودم ولی جنگی در کار نبود و "من حوصلم سر میره"

شاید اینا هم خودم بسترش با علم و آگاهی فراهم کردم با مطالعه رفتار درست ولی تن من عادت داشت بِغَلته تو بغضو فریاد....

من اضطراب دارم و از اضطراب داشتن لذت میبرم چون موقعیت آشناست و من میدونستم چطوری توش باشم که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده و آدما دور گودی کف و دست جیغ بکشن بگن آفرین تو چقد بیقی چقد قوی بنظر میایی چقدر خوب میشه با تو گفت و مطمئن بود نم پس نمی‌دهی می‌توان بار را گذاشت روی دوش تو و تو حتی دست به سخن هم نشوی...

حالا که پا توی سرزمین بودن میزارم متوجه موقعیت گریز و آماده باش خودم شدم

حالا که میفهمم نیاز نیست همیشه مسلح نفس بکشم

حالا که دارم میفهمم دنیا آدم های امن هم داره

حالا که دارم خودمشاهده گری میکنم

یواش یواش این حالت دیگه برام عادی نیست

میفهمم باید اسلحمو بزارم زمین و مشغول بچه داری بشم مشغول نوشتن بشم مشغول بودن و کندوکاو آدما بشم

محصول بودن یعنی همین

این کلمه ها یعنی بودن یعنی خودم بودن

پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکی ست.

قصه آسمان و ستاره هاش

کویر و آتیش تنش

بسر رسید.

لطفا به بهانه شن های نرم که هرطور بچینی چیده میشن توپ های مهم زندگیمونو دیرتر نچینیم.

میخام برم جنوب

هی می خام بگم میرم کویر دهنم نمیچرخه میگم میخام برم جنوب

هی هوا هم بوی اسفند نزدیک عید رو میده یعنی همون موقعها که لحظه شماری میکردم رو صندلی کنار پنجره بشینم چشم بدوزم به ابرها تو اسمون و کویر اونقد خیره بمونم که خوابم بره

چند سالی که دانشجو بودم اسفند ماه می رفتیم جنوب اردوی راهیان نور

الانا به هر کی بگی کلی مسخره میکنه البته نه همه

همونایی که هیچوقت طاقتشون به بودن نبود

ولی من همیشه میخواستم باشم گاهی ولی بودم گاهی نمیشد که باشم

نمیدونم چرا گریه میکنم، دلم چی میخاد، دلم از کجا گرفته، نمیدونم کجا هستم که اینقدر نیستم

زندگی قرار بود اینطوری بشه نمیدونستم قراره اینقدر نباشم

نفسم با درد بیرون میاد یعنی غم داره

من نیستم

من تو کوچه ها نیستم

لای شیطنت بچها گم شدم مهر و تسبیح من، سجادم چادر نمازم عطر بودنم گم شده

من انگار لای زندگی پیچیده شدم و پُست شدم به جایی که هرگز در انجا نفس کشیدن قانون نبوده است !

من اسیر نبودن شده ام

من سرگردان بودن شده ام

من گم شده ام !

زنگ درمان

نمیدونم اسمش چیه

ولی چاهی رو تصور کن که تهشم

یه چاه سیاه لبریز از تاریکی

پر از نبودن و مملو از نظم های وسواسی

پر از رسیدن های به موقع

پر از برنامه‌های پشت هم

پر از وراجی هایی که بوی اصالت ندارن

پر از صميميتها لبخندها و بغلهای الکی

پر از رول های بودن ولی نبودن

پر از بودن هایی از سر نظم خواهی و باید کشی های

روزمره ...

پر از موفقیت های تیک دار

پر از انجام دادم ها و میتونم ها و تونستم های مقتدرانه...

درمانگر بالای چاه ایستاده صدام میزنه

مهدیه...مهدیه..

و من با اندیشه رهاشدن از این تاریکی در تکاپو.

وقتی صدام نمیزنه وقتی جلساتمو نمیام وقتی نیستم وقتی نمیشه

دوباره سُر میخورم توی چاه یعنی دقیقا ته تاریکی‌ها همونجا که همیشه ازش میترسم

همونجا که توی چشای اینه نگا نمیکنم تا کجی صورتمو نبینم

همونجا که میگم خوبه ولش کن بسه مهم نیست همونجا که همه رو ولش میکنم چون یه بار اولش گفتم ولش کن مهم نیست

میفهمی با درد با زجر از دیواره های این چاه خودمو بالا کشیدم تا نفس بکشم

ولی دوباره باز می‌افتم تهش و دوباره از اول...

میدونم میفهمم دستام قوی تر شدن راهشو دارم یاد میگیرم یاد میگیرم مفهوم خودم بودن میون بایدهای روزمره یعنی چی

دارم یاد میگیرم اول دستامو بالا بگیرم یا جای قدم هامو استوارتر بزارم تا راحتر خودمو پیدا کنم ولی هی تند تند که می‌افتم انگشتام زخم میشن یعنی زخم شدن رنگش عوض شده

دیگه مطمئن میشم راهی به بیرون وجود نداره

تلاش هام قشنگن

آسمون قشنگه

ولی برای من نیستن

انگار فقط توی آسمون جا برا من نیست

جای من توی یکی از همین دالن های ته چاهه...

توی همین لباس های آبی و طوسیه

توی همین وراجی های پوشیده شده با صمیمیته

توی تند تند راه رفتن و تیک زدن برنامه هامه

دیروز به انتها رسید

حتی جراتش را ندارم که حرفی بگویم که از نقص هایم آب می خورد

دوسال است که انگشتانم حال نوشتن نداشتند یا می نوشتند ولی درون اندوه اتاق درمان این پا و آن پا می کردند و درون رمز ناپیدای وبلاگم گم می شدند

دو سال است که سر از حریم حضرت عشق نزدم دلم اما بغض میشود حسرت میشود نمیدانم چگونه لابه لای این روزها گم میشوم پیدا می شوم غرق خیال می شوم

اگر بخواهم دو سالی که گذشت را بگویم بغض هایش کنار تلاش هایم ستونی بود رسیدن هایم هم خاکستری !

همه کلمات من رنگ دارند سیاه و سفید همه لحظات عدد دارند صفر یا یک

همه خاطرات درصد دارند صفر یا صد

توی اتاق درمان مرتب می شنوم مهدیه خاکستری هم رنگ است

نیاز نیست همه چیز صد باشند تا گفته شوند نیاز نیست صفر باشند تا نادیده گرفته شوند

من میترسم من هنوز میترسم

من هنوز میترسم

جای کلاس عالم ذر کلاس عالم ذهن می روم

قدم به سرزمین "من عرفه نفسه من عرف ربه" گذاشته ام

ولی من هنوز می ترسم

می خواهم بنویسم ولی میترسم از خوانده شدن، از صمیمیت، از بودن، تمام تلاش من همین بود "بودن"

وای باور نمیکنی که میان صدای اذان خواستم باشم من که عمری در شن های "عدم" قدم زده ام و راضی بودم حال فقط خواستم باشم آن هم کجا

آنجا که نفسی برای بودن هست، ولی کم است !

کلماتی درون ذهنم رنگ میگیرد که قبل ها اصلا مفهومی نداشتند امنیت، حمایت، بزرگسال سالم، خودشکوفایی مازلو و راجرز ...وعووو اما بهتر از اینها معنای ترجمه شده ی بازداری و اجتناب بود توان مقابله ندارم ولی چون میدانم با خودم مهربانتر میشوم چون میدانم به خودم سخت نمیگیرم چون میدانم از خودم حمایت میکنم و چون میدانم از خودم مراقبت میکنم و این بند محصولی بود که درمانگر یک سال درون ذهنم قلمه زد!

به پدر سری زدم از سرنای با او صحبت کردن شجاع شده ام موهایش ریخته بود و شکم قلمبه اش از خندیدن بالا و پایین میرفت قصه دندان شکسته اش را گفت

همه از کینه هایی که هیچوقت به دل نمی گرفتند و ناراحت نمی شدند می گفتند من هم گفتم از کسی ناراحتی ندارم

ولی شدت خشمم جایی بود که میخواستم با پشت دستم در دهانش بکوبم ولی آب دهانم را قورت دادم و گفتم من از کسی کینه به دل نمیگیرم

این هم یه سبکی است دیگر !

لحظه هایم همگی رنگ اتاق درمان است یا میشنوم یا میشنود و این بازی شنیده شدن رنگ روزهای این سالهایم است

نوشتنم تمام شد صد صفحه خیلی جاهایش لایی کشیدم، دو ترم دیگر از درسم باقی است صفحات کنکور را باز میکنم مصاحبه را باختم اعتماد کردم ولی نشد که بشود کلی غصه خوردم

و بعد در چشم هایش نگاه نکردم و گفتم مهم نیست زندگی است دیگر، باید به زندگی برگشت، اما من از تمام لحظات عجین شده با شکستم گذشتم و سعی کردم به زندگی باز گردم و بازگشتم...

همنوردی از جنس معیارهای سرسختانه باضافه کمالگرایی افراطی و خوش ذوق و با چاشنی مهربانی مادرانه پیدا کرده ام با هم راهی شدیم نفس هایم را شستشو میدادم به هوای تازه

برایم عجیب بود تمام تلاشم نه از لذت بردن بود، نه برای رسیدن، فقط برای کم نیاوردن و وبال گردن نبودن بود !

کوه رفتن خودش عالمی دارد و خودش کلی ذوق دارد کلی اموزش میطلبد و کلی سختی دارد تازه کلمه ای از خود شناسی را درونش دارد کوه رفتن همه اش معیار های سرسختانه است و من اهل نوازش و مهربانی شده ام البته هنوز اسمان نگاهم را میدزد هنوز نسیم و باران هوش و حواس از سرم می پراند و هنوز قلم من را به ابتذال بودن می کشاند...

شکست را تماشا میکنم غرور را میشکنم بغض را فراری می دهم اشک را پنهان میکنم راه را میروم دست به زانوهایم می زنم می ایستم

اضطرابم را با آب و یک قرص صورتی قورت می دهم

من مهدیه ام

میخواهم بنویسم کتابی به وسعت روزهایی که گذرانده ام تحمل افشا گری ندارم

من فکر میکردم که میتوانم بنویسم و بگویم و بخوانم حال که خوب تر می بینم خوبتر تر می فهمم که نه توانی برای گفتگو دارم نه برای ادامه

نه توانی برای تغییر و نه توانی برای پذیرش جایی شبیه حوض خاکستری جایی شبیه شارژ پنجاه درصدی گوشیت !

جایی شبیه اینکه نمیدانی بمانی یا بروی، لای در بمانی یا پایی برای رفتن بیابی!!

و چقدر بزرگ و با طمانینه بودن سخت است،

_ مهدیه طنابت را از گردنت باز کن .... کمی آن ور تر هوایی تازه برای نفس کشیدن است

نیازی نیست که همیشه با وقار باشی گاهی لازم است جلف بود گاهی لازم است خشمگین بود گاهی لازم است صدای خنده ت آسمان خراش دهد

شاید لازم است سکوت کنی و جواب سوال های بی سر و ته یا حتی با سر و ته شان را ندهی..

چقدر سخت است باز هم که نگاه می کنی حرف از 50 میزنی کمی که میخواهی درست تر و متعادل ترش کنیم میگویی 40 تا 60....اوووه اخر کارم به وسواس میکشد.

سخت نیست نگاه کن 41 تا 53 اصلا چرا اینقدر چارچوب ها محکم اند حتی وقتی میخواهی وسط باشی انگار دارم میانه و مد را میان اعداد ریاضی پیدا میکنم...

اعتماد کردن سخت بود ذوق مرگ لحظه ها بودم میدانم باید رها کنم بروم یا شاید هم نروم و بودن را دوام بیاورم اصلا به بهای بودن راهی راه شدم

ولی میترسم نکند فقط ول کردنم خراب شده است من همیشه چسبیده ام تا تهش تا انتهایش

اصلا باید تا انتهایش بروم بسته کنم بگذارم کنار تا بعدی برسد ( اوه باز باید حتما تمام شود؟ اصلا چه کسی این قانون مزخرف تمام شدن و چسبیدن را درون سرت گذاشته بیخیال ...)

نمیشود از روزها نوشت نمیشود از حادثه ها گفت نمیشود از اندیشه ها نوشت

نمیشود نمیشود چقدر سخت است که نه میشود گفت نه میشود نوشت

چه موضوع سختیست "بودن" !!!!

چشم انداز های نوجوانی

با سلام و احترام 

وای که چقدر آنلاین بودن خوب است یعنی نیاز نباشد حرفی بزنی و به جای تو انگشتانت سخن بگوییند 

این سلام و احترام هم نتیجه عمر دو ترمی تیگتینگ زدن است 

کلام زیاد است راهی حرم عشق شدم شنیدم که گفتند کسی تو را خوشحال نخواهد کرد و من بیخودکی چشم به پچ پچ هایشان دوخته بودم چشم های مستاصلش گویا بود و من بی رمق تر از آن بودم باز نشکنم که هیچ کسی دلم را نمیخواند و قدمی بر نمیدارد باز هم انگشتانم تاپ ماندن نداشتن و شروع کردن قصه عاشقی نوشتن شاید که شد راهی سفر شدن که خدا رو شکر که شد 

اگرچه خوب یادم می آید هیچ وقت دل نبستم به بلیط قطار که میدانم دعوت با اوست اگر نخواهد ساگ بسته ات در لحظات اخر کنجی جای میگیرد و فقط دلت راهی میشود 

خوبتر یاد دارم که اگر او بخواهد با ساک بسته به سمت تهران سر از حرم عشق در میاوری یادت باشد که فقط او باید بخواهد 

مادربزرگ نشسته ام به راهی از ابتدا که دلهره اش تمام نشدن راه است و شیدایی 

مادربزرگ درحال بزرگ کردن کودکانی ام که از عشق آمدن این دلهره این خواب پریشان نمیدانم از کجا می آید و چرا آتش به جانم میزند و نمیدانم معنای ومفهومش کدام است اصلا من که سرچ هستم چرا اینقدر برای یافتنش سست شده ام 

مادربزرگ مادربزرگ نفس هایم سرد شده دیگر چیزی نشنیده ام که برایت قصه عالم ذر بگویم بجایش لای این اوراق خط خطی سرگرم بازی شده ام نمیدانم اشک های قدر را باور کنم التماس هایش به ته نشسته یا من بی رمق جوانی از کف داده ام  

هنوز هم به خوبی قبل تایپ میکنم شاید دیگر کسی برایم گل پرتاب نکند کنارهم هم که باشیم دیگر گلی برای تکرار نباشد

دلخوشم 

راهی سفرم 

شاکرم 

همسرم و گاهی در دلم ذوق میریزد که دو تا وروجک مادر صدایم میکنند 

ولی هنوز همان دختر 23 ساله ای هستم که میخواستم درون تمام آدم ها باشم بنشینم و تمامشان را واکاوی کنم و مرهم باشم بر دل هایشان .

یاد حرف دگتر بودم که چشم انداز داشته باش و من هیچ تصوری درون دلم نمیریخت و هرچه که تلاش میکردم نمیشد که نمیشد 

دقیقه بعد از ده سال میفهمم چرا هیچ تصویری درون ذهنم نمی آمد حتی به زور تخیل 

راه را اشتباه رفته بودم ولی میدانی راهی را میروم که اندک اندک از محوری که روزی برایش ضجه میزدم دور میشوم 

این روزها که میگذرد 33 ساله هستم به روایت قبض های آزمایش و پرینت های پرداخت بیمارستان ... ولی خوب گدشت و بخیر گذشت 

روزهایی که کودکانم با چشمان نگران مادر هم بازی شدن.

 

 

بلغوریجات

سلام 

سلامی به همین مطبوعی هوای صبح ، خنکای اسفند و بوی عید و عطر دم کشیدن برنج نیم دانه ای ایرانی خانم همسایه 

این روزگار ها که میگذرد قصد ایست هم  ندارد و لبخند زنان و لی لی کنان روزگار کودکی پسرکم را می کـِشد و خط خطی هایی از سر اجبار می اندازد روی کوچه های هستی و غزل رفتن هایش را با ادبیاتی میخواند که حیران شوی 

تنت را به لرزه می اندازد و دلت را به غش و احوالت را نمیدانی لبخند زنان می دزد و یا خنده کنان هدیه می دهی به ایشان .

خلاصه قصه  همین است معنی اش "گذر"

جوانی و کودکی می گذرد سر میسپاری به کودکی و جوانی ثمره الفوادیت چشم هایت که تر شد موی سپید به یادگار گذاشته ای به روزگار و غزل رفتن است که تو را می خواند 

گهگدار که صفحه تایپی مرا به سوی خود میخواند و گاهی قلمی به دست دل عجیب یاد تو می کند یا تو که نوجوانی بی پروایی بودی در اندیشه شدن مادربزرگ و گل های ریخته شده به پای نوشتن هایت و خنده و مسخره بازی های روزگار مادر بزرگ شدن .

هوای این روزها را نمیشود بویید دیگر در تمام صفحات کتاب های تاریخ سال اخر قرن را نوشته اند که زمین ، زمین گیرمان کرده و ما را به جرم بلعیدن هوا می بلعد 

ماسک های چند لایه به صورت می زنیم و زیرش شکلک در می اوریم خمیازه می گشیم و گاهی با خیال راحت اَه و اُوه و خلاصه هرچه که خود کنترلی میکردیم دیگر نقاب می پوشاند برون ریزیش دلمان را خنک میکند 

دستان پسرکم گرم است دیگر می دود می خندد حرف میزند روی اعصاب هم رژه میرود قند درون دلکم میریزد .

خواب هایم روی سپید و قنداق سپید پسرک شده تاب از دل رفته و مادر بزرگ بودن فقط لبخندی شده بر دستانم که آن هم نقابی زده بر برون ریزی هایش ...

اسفند است و هیچ اسفندی بر آتیش دلم نمیپرد سرگرم میشوم به نوشتن ها و ننوشتن ها ، به خیال خودم دارم قدم میزنم در سر زمین آرزوها شاید هم راهی راه هایی هستم که انتهای رسیدن است اما میدانی مادربزرگ انقدر این روزها جوری میگذرد که نمیفهمی به کدام آوا و به کدام قدم گذشت 

سردرگم میشوی میان قبرهای تازه کام گرفته ، اشک هایت نمی آید بغض هایت میرود و ذهنت به بازی می نشیند و هی می بافد و تو هی قانون میگذاری و هی می نویسی و نفرت در چشمان این و آن می بینی و آخر نفس عمیق میکشی که جز به کام گرفتن این قبر چیزی رخ نداده خیالت آسوده باشد 

خلاصه تر بگویم بیرون از خانه در کوچه های این روزها زیاد خوش نمیگذرد کودکی هایمان با گریه های جدا شدن از تاب و سرسره جایش را به گریه های خاموشی فلش و گوشی داده دیگر بچه ها یادشان نمی آید چقد تاب خوردن و سر سره بازی و الاکلنگ چه کیفی داشت یاحتی زندگی بدون الکل چه بوی طعمی داشت 

بگذریم این روزها را همه تصویر کرده اند و من هم لاف بازی ندارم بگذریم 

اندرونم کسی میروید که امید است آمدنش پایان این گذر ها باشد بگذریم مادربزرگ راه زیاد است و تا به تو رسیدن اما چشم بر هم زدنی است که آن هم با طعم ثانیه میگذرد 

اما پدر هر روز معنا میشود این هم میشود کلمه،  از هر طبقه اش که میروی مجبوری به یک "بگذریم" افاقه کنیم 

درون لب هایم آنقدر کلمه ست که میترسم اگر روزی آلزایمری چیزی بگیرم  فوران کند کسی چه می فهمد این بلغوریجات چه هست که نشخوار میشوند 

به گمان می آید که دیوانه ای است که شیدایی سختی گذرانده و حال به تب کردن هایش رسیده چه میدانم این روزگار با ما چها کند 

به قول خودش از خونه قبلی گذر کردیم و آماده ایم خونه ی جدیدمان انشاله از این هم میگذریم تا به خانه جدید ترمان برسیم در خانه قدیممان خیلی چیز ها جا مانده از جمله تمام خرت و پرت هایی که چیده شده اند درون انباری ولی همین که دیگر فکر نمیکنم در را که باز میکنم تا سر کوچه ممکن است تو را ببینم خوشحالم 

شاید بعضی دوستی ها آه دار باشند آه ش تا سالیان بعد گذر هم کشیده شوند آنقدر هم نامی ها شگفت انگیز بود که فکر میکردم چه همزادی را پیدا کرده ام کسی با نام خودت دو سه کوچه پایین تر از قدت و قلبی کوچکتر از قلبت ...حال میفهمم الکی الکی بازی را شروع کرده بودم که پایانی برایش هم در نظر نگرفته بودم .

راستی قلمه های قاشقی ها و حسن یوسف ها خوب خوب ریشه کرده و منتظرند و انتظار عجب فصلیست ، گلدان های روی کابینت آشپزخانه هم هر روز برگی نو دارد و وردی جدید در شیدایی میسراید 

 

 

لبخندهای کوچولو

سلام مادربزرگ 

اصلا نمیدونم از کجا باید شروع کرد اینکه خیلی وقته ننوشتم و الان با گوشی اینکار سخته برام بماند 

ولی وقتی یهو میون کلمات پراکنده گفت مهدیه دیگه نمینویسی نه؟ یه خرده هول برام داشت اگرچه نوشتهام بیشتر با خودکار شده تا وبلاگ ولی یه قیژ دل نا انگیزی وجودم رو گرفت 

یادمه یه زمانایی از خیلی چیزا مث با انگشت نشون دادن یه بچه تو خیابون یا یه مهمونی دوستانه کلی نکته جالب برا نوشتن و اندیشیدن پیدا میکردم خب الانا به لطف اقای همسر قبل از نوشتن بیان میشن و دیگه رنگ نوشته شدن به خودشون نمیگیرن 

خب این خیلی خوبه ادم یه نفر رو داره که از تمام نگاهش به زندگی میتونه براش حرف بزنه 

ولی سخته اگه ننویسی و فراموش کنی تمام دل ضعفیایی که ازرخنده های این کوچولو میگیری از شیرین کاریایی که هر روز بهش اضافه میشه و کل زندگیتو میپوشونه 

مسیرهایی رو انتخاب کردم برا قدم زدن نمیدونم که میشه این مسیر رو دوید و دوید تا به سر منزل مقصود رسید یا نه 

 

زندگی بی من و با من میگذره فعلا حوالی ابتدای سومین دهه میگذرد

مادربزرگ

سلام 

نمیدانم چرا اینقدر بی رمق انگشتانم تایپ میکنند لک و لوچه ام آویزان است و دلم پر از آشوب نگرانی 

این روزها مادربزرگ قرار مادر شدن دارد

و پدری را میبیند که موهایش را هنوز پدری نکرده به پدربزرگ شدن میدهد 

کمی غصه ام میگیرد نمیدانم چه کنم بی حالم بی حال بی حال بی رمق ....

 

تو هم رفته ایی پی زندگیت

سلام مادر بزرگ 

یادش بخیر آن روزها که شبها دیر وقت می آمدم بلاگفا را باز میکردم شروع میکردم تند تند تایپ کردن یک عالمه حرف، بحث ، واژه که توی اندرونی ذهنم و گهگدار دلم بود را مینوشتم کمی توی هم میشد کلماتم ، به امید بو نبردن از حقیقت کلمات همان طور میان هم ولشان میدادم به حال خودشان ...

گاهی ها هم از قبل درون دفترم تا صبح می نوشتم و فردا تند تند تایپ میکردم و انقدر تایپ میکردم که اصلا با آنچه دیشبش نوشته بودم فرق میکرد و معنایی جدید میداد 

و بعد در کمین مینشستم تا دوستانی که تا بحال حتی ندیده بودمشان و حتی نشنیده بودمشان و فقط فقط خوانده بودمشان بیایند و بخوانند و گاهی از سر ذوق گاهی از سر بیحوصلگی و گاهی از سر شیطنت و سر به سر گذاشتن گلی و کلمه ای پرتاب کنند و بروند و من دنبالشان تا دفترشان بدوم و یادداشتکی برایشان بگذارم 

خیلی جالب بود و من خیلی دوست داشتم الان هم دوست دارم ولی دیگر مثل قبل حوصله ادم ها را ندارم یعنی دارم ها حوصله جدید ها را ندارم قدیمی ها هم پی زندگیشان هستن فرصتی نیست فرصتی هم باشد دیگر پای بازی نیستیم هزار تا اما اگر شاید بعدش میایی میبینی از اوایل شهریور هیچ کلمه ایی ننوشتی و این مدت دلت غوغا بوده بعد میفهمی چون خیلی وقت هست که تو هم رفته ایی پی زندگیت ....

از کلاس ها که جا مانده باشی از کربلا دیگر حتما ...

گاهی درون دلمان سیخ میزنند و مجبورمان میکند جا به جا شوم خلقم هم رو به پیریست گاهی تنگ میشود و گاهی اخم میشود و گاهی فقط لبخند هایی با چشمان ریز شده ...

اصلا از تمام آن هم ولوله که قرار بود تمامشان کلمه و واژه بشوند هیچکدام به دستم نمی آید قرار بود از چشم پر از آب بنویسم که تا نگاهش میکنم چکه میکند و دیگر خسته ام کرده تا فکر کنم که نکند این هم همان تریپ لیلای خوابگاه را برداشته و قرار است شب امتحان از قرار معلوم روی دست هایم غش کند تپش قلب بگیرد و آمبولانس بیاید و بگوید الکی است جلب توجه هست بهش بی محلی کنید خوب میشود !!!

از طرفی هم نگرانم نکند این قطره های پاکی باشد که فریاد بدادم برسید باشد نمیدانم نه آنقدر ها هم خلقمان تنگ نیست که نبینیم و به روی خودمان نیاوریم .

زخم های دستش را که میبستم آنها را نمیدیدم مدام از نشانی زخم های خودم زخم هایش را پیدا میکردم و چسب زخم میزدم صدقه ایی گذاشتم و دلش را میدانستم که با فریادهایش میخواهد آرامش کند ولی انگار نه انگار... وقتی همه چی خوب است من بیشتر نگران میشوم چون تا روز بعد یه کاری دست خودشان می دهند ...

 

تمام حرف هایم میخواهد بگوید کاری نکن که فکر کند اگر مردی داد نزد و با صدایی دلنشین آرام نجوا کرد فرشته ایی است از آسمان ها و تمام بلاهایی که میشود بر سر یک زن آورد و نابودش ساخت  را  تاب بیاورد به بهانه ی صدایی آرام !! چون از اولین مرد زندگیش داد هایی شنیده که از این مارموز بی پدر و مادر نشنیده...

قصه نمیگویم لاف نمیزنم حواست را جمع کن درست است هر شنبه عزم جزم داری ببری طلاقش بدهی و این قصه سالیانیست که ادامه دارد ولی چشم هایت را باز تر کن ببین او که کنارتر نشسته اخم هایش در هم ، و کاری به کارتان ندارد و سرش در کتاب و گوشیش است هم بی نصیب از این طلاق های پی در پی نمانده در ارزوی مردیست که نکه "مرد" باشد فقط داد نزند !

 

 

امان نمیدهد ...

سلام مادر بزرگ 

نمیدانم چطور میشود که یکهو از لای در میپری جلویم و تا انتهای خیابان پدرم را در می آوری و خفه ام میکنی 

وقتی بیاید و ترمز بزند  روضه میخوانی و وقتی ترمز نزندمجبور باشی بدوی دنبال اتوبوس نیامده جور دیگر ...

تمام صغری کبری ها را کنار هم میچینی تا شاید کمی بفهمی بازی چطوری است آنوقت است که دست ابروها و لک و لوچه ات را هم میگیرید تا با هم سازی بنوازند که عمرا بتوانی به این راحتی ها از دستش خلاص بشوی

میگوید برگرد به عقب چیزی آنجا جامانده که باید برگردی و برش داری بیایی ، امان نمیدهد....

بگذریم . 

ما انزل الله

کلماتی را گفت که مبهوت نبودم چون قبلش ندا را داده بود گفته بود که یهو شکه نشوم راه بیابان بگیرم ...

من نیز خیلی درکم بالاست باور کن خم به ابرو نیاوردم

حرفش را کنار حدیثی که از بچگی شنیده بودم گذاشته بودم و به خوبی میتوانستم قبول کنم ولی از پله های تصمیم گیریم هنوز هم وحشت دارم مثل دو دوتا چهار تا کردن هایم می ماند که اخرش با این که میدانم میشود پنج تا ... میدانم میدانم خدا کند که باور کنم

میگفت ما انزل الله صاحب دارد امام میخواهد حتی خواندنش شریک القران باید بیاید نقطه های ارثیه مصری هاست و ضمه هایش شاهکار غرب... حواست باشد حواست باشد

بگذریم توی دلم خالی نشد محکم شد و حالا باز هم بازی اشک بازیم قوت میگیرد من همین را دوست دارم !

کل قصه همین بود "نبودن"

یک دنیاییست و عالمی ...

بعضی واژه کنار در خفتت میکنن و ارث باباشونو ازت میخان دق میکنی تا جواب تکی تکیشونو بدی پسشون بزنی تا یه لبخند بپره رو لبت یا حداقل...

خیلی چیزها شنیدم که اگه اونوختا بود شاید ده ده تا صفحه می نوشتم الانا دیگه نوشتن کمی سخت شده وقتشم کمتر پیش میادش

حسابی غافلگیر شدم میون گذشته و چیزی که تو آیندس همه میگن گذشته تجربس و آینده امید برای بهتر کردن حالت ...

وقتی از حال راضی باشی اینده هم امید و گذشته هم هی همچین بدک نباشه و به قول داداش بشه گفت و خجالت نکشید و گاهی افتخار هم کنی انگاری یه چیزایی حله ...

ولی بغض واژه ها آدم خل میکنه مثل امروز سر سفره ، این فکر کنی منجی هستی و مردونه یاعلی گفتی و اینکه دل بستیو سفره عاشقی رو داری تدارک میبینی یواش یواش ...

نمیدونی دلت به یاعلی گفتنت بچسبه یا به سفره عاشقیت...

فعلا هستیم با یک سری واژه بی سر و ته که گلوتو گرفته که از بغض نترکه و از مستی لبخند های عاشقی به راه آسمان نره ...

راستی چقده خوشحال میشم قرن قرنی که این صفحه براق به خاک نشسته رو باز میکنم میبینم یکی نفر از همون قدیم قدیمی هاش بعد قرنی یه پیام گذاشته که اره هستم و میخونم !

خوشحال میشم خیلی زیاد .....

دلم برای مهدیه خیلی تنگ شده همون مهدیه ایی که تو اسمای زیادی بود و هر بار زودتر از همیشه لو میرفت اول از همه هم خودش لو میداد خیلی توی متروی صادقیه پی چشمات میگردم ...چشم هایم خیلی وقتی میان جمعیت مترو  دنبال کسی میگردد با موهای سفید ریخته شده با ریش نداشته قد کوتاه و شکم برآمده و چهره ایی رنجور و چشمانی از گریه خیس ... اگر کسی پیدایش کرد به روی خودش نیاورد چشمان ما خیس هم باشد به روی خودش نمی آورد قلبمان اگر شکسته هم باشد لالمانی دارد وقتمان اگر بشود کمی سرمان را میخارانیم ....

بگذریم تعداد گم شده هایم آنقدر زیاد میشود که دیگر به ایستگاه دروازه دولت نمیکشد دیگر این ایستگاه را با بغض نمیگذرانم که تهش بگویم نمیدانم چرا بغض میکنم این روزها لبخندی از سر رضایت میزنم و رد میشوم و آخرش به قد آسمان دلم خدایا شکرتی میگویم و پی گمشده بعدیم میگردم ...

هرکس بازیش یک جور است بازی ما هم این است بازی یکی بود بعدش نبود اصلا اومده بود که بعدش نبود بشه ! یعنی کل قصه همین بود "نبودن"

راستی سر کلاس معاد کلمه هایی یاد گرفتم که باهاشون بتونم قصه های طولانی بنویسم ولی بگذریم که نمی شود گاهی وقت دیدن کابوس یادم می آید که بد جور تنهاییم تنهای تنها ما شاید به قیامت برسیم شاید به برزخ شاید به رجعت و هزار شاید دیگر که همه قصه هایش را خوب گوش داده  ام و به خاطر سپرده ام .

اگر بیاید و نباشم

سلام مادر بزرگ 

 چقدر جالبه که ، وقتی فکر میکنم مادربزرگ داشتن رو تجربه نکردم و مادر بزرگ شدن رو ، ولی چقدر بازی مادربزرگ شدن لذت داره !

حتی مادر شدن ...

"بگذریم" مثل همیشه که توی ذهنم میاد یا بگم نمیدونم یا بگم بگذریم الانم همینه ...

یکم رفتم عقب تر رو خوندم ماه رمضون گذشته ها همیشه باعث میشد بیشتر پشت صفحه براق بشینم بیشتر متوجه کلمات و واژه ها و خیلی از حس ها بشم !

هیچ کدوم از بچه ها نیستن همون هایی که بعضی وقتا مینوشتم تا بخونن همون ها که گاهی مینوشتم و چون میدونستم میخونن پاکش میکردم و ثبتش نمیکردم 

همشون لای صفحات زندگی مادر و پدر شدن و گاهی صفحات براق بقیه کانال های اجتماعی گم شدن !!

ولی هنوز هم فکر میکردم اگه نزدیکتر باشم نزدیکتر میشیم نزدیکتریم ولی دیگه از این صفحات سراغ نمیگیریم خب قبلنا هر روز آپدیت میشد شاید روزی چند بار کامنتی ایمیلی مسنجری پستی حالا یا اینجا یا خونه دوستی ولی الان دیگه هیچ جا هیچ خبری نیست 

گهگداری لاین مینویسم ولی اونجا هم چشم هایی هستن که می بینند نمیشه نمیشه نمیشه ...

از کجا نوشتن و از کجا بودن دیگه توی نوشته ها معنا نمیده همش ذهنیست وقتی حسش هست وقتش نیست و وقتی وقتش هست هسش نیس 

مثل دستشویی رفتنه هم باید حسش باشه هم وقتش یه آرامشی میخاد تا بشه نوشت !

چند باری نوشتم وقتی از در اومدن تو همشو پاک کردم و صفحه اصلی رو باز کردم ..

ولش کن کسی این طرفا نیست برای کی بنویسم !

خیلی چیز ها توی ذهنم بود از صحرای عدم و عالم ذر تا اعراف و رجعت از توحید و معاد تا سمیه که آهنگ رفتن کرده 

از فاطمه ایی که  جیغ بی دوستی میزنه تا چشمان همیشه معترض عروس خانوم تنهای بچه به بغل!

از کجا ها تا کجا ها !

از رمضانی که فقط تشنگیش می ماند و دل ضعفه های روزانه اش !

نمیدانم از کدامشان بود که دست به نوشتن زدم ولی هر چه بود بالاخره مجبورم کرد صفحه را باز کنم و شروع کنم ...

دیروزم را که هیچ یادم نمی آید از کجایش بغضم گرفته بود تمام اشک هایش را بقچه کرده بودم و حواله به شبهای قدر داده بودم یا کلامی که توی ذهنم به نشخوار نشستم و برایش قصه ایی ساختم و جواب پیامک مسکوت بودنم کردم  اگرچه فقط ذهن بود و ذهن ...

نمیدانم کدامشان بود ولی هر کدام یک عالمه حرف داشت که خودش صفحه صفحه نامه بود برای مادر بزرگ 

مادر بزرگی که قرار است تمام وقت بنشیند و از لا به لای آلبومی که هیچ وقت ندارم یک به یک نامه ها را باز کند و بخواند گاهی لبخند بزند و گاهی بغض کند و گاهی بگوید حیف جوانی ام ...

نمیدانم خانه جدید را فرصتی شد بگویم یا نه 

اری مادر بزرگ خانه جدیدمان آمدیم صدای قورباغه ندارد صدای باران و باد ندارد توی کمد دیواریش هم تاریکی ننشسته است  تنهایی هم ندارد با هم میرویم با هم می آییم از خواب  تا خور هم راهی نیست همین بهانه ایست که نترسم و کلا سحر بیدار نشم 

و چون شهر است و دیگر سگ ندارد شبها پارک هم نمیرویم چون آدم دارد و آدم ها از سگ ها بدترند !

چقدر اینجا با آنجا متفاوت است آنجا چقدر خوب بود و اینجا چقدر خوبتر !

آنجا چقدر میگفتیم آنجا خوب است و اینجا میگویم اینجا بهتر است اگر چه دلمان تنگ نشده ولی آنجا هم بهتر است 

اینجا همسایه دارالقران شدبم اگرچه رمضان است و تعطیل ولی تمام وجودم ترس دارم که بمیرم و ندانم اخر این قصه بودن چه می شود میخواهم سیر تا پیاز زنده بودن و شدنم را بدانم بعد سلام عاشقیم را جواب بگیرم و بروم 

اصلا "مادر بزرگ" میگویم که زودتر بشود رفتن، ولی تمامش که فکر میکنم اگر بیاید و نباشم و نشود که بیایم چه قدر بسوزد دل و دماغمان !

 

 

بانوی من

بگذار بگذر 

حتی اینجا هم ... بگذار بگذرد تمام دلتنگی هایم 

بگذار بگذرد این قصه لعنتی که انتها ندارد 

بگذار بگذرد این دلتنگی که غصه هایش را همیشه پنهان میکنم 

بگذار بگذرد تمام هوری دلم ریختن هایش 

بگذار بگذرد هوای این روزها 

بگذار فکر کنم چشمان کم فروغت و موهای سپیدت پی من نیست چشم چرانیت را ضمیمه پیدا کردنم نکن 

چشم چرانیم را ضمیمه جوی ابها میکنم که نباشد 

اصلا میدانی چقدر به یازده و نیم دلم خوش است 

اصلا میدانی چقدر به نبودنت دلخوشم 

اصلا میدانی تمام بغض امروزم را ضمیمه چشمان مادر کردم 

اصلا میدانی همیشه بغض ها را میگویم دایورتی از حضرت مولاست 

اصلا میدانی 

بگذریم تو اصلا نمیدانی و من هم اصلا از تو نمیدانم 

بگذار تو باشی بگذار من باشم پشت صفحه براق و چشمانی گرم و خیس 

بگذار تو باشی و شکمی از اندوه ورم کرده 

بگذار من باشم و حسی ترسناک از حضورت 

بگذار تو باشی در سکوتی تاریک 

بگذار من باشم بغضی همیشگی و ترسی از حضرت محبوب 

بگذار تو باشی ...

بگذار من باشم و ترس از امتحان حضرت دل 

بگذار تو باشی ...

بگذار من باشم بغض بودن و نبودن تو 

بگذار تو باشی ...

بگذار من باشم تمام بغض های مادر 

بگذار تو باشی ...

بگذار من باشم درد روزهای سرنوشت 

بگذار تو باشی این روزها که به نام توست 

بگذار من باشم ...

بگذار تو باشی غم نبودن و خیال راحتی نبودن 

بگذار من باشم ...

بگذار تو باشی نیش و کنایه ها 

بگذار من باشم ....

بگذار تو باشی تمام نکرده ها و کرده ها 

بگذار من باشم ...

 

بگذار و بگذر 

من از تو میگذرم تو از من ،

بگذار و بگذر

من از تمام بغض های با تو بی تو ، تو از تمام دلتنگی ها نبودنم 

حیف که امروز بنام بانوییست که نمیتوان جلویش از غصه ایی حرف زد 

بانویی که تلفظ اسمش اندوهش در قلبم آتش می افکند 

وگرنه تا تو صبح من بودم و از تو گفتن ها 

بانوی من دستی به سر روی سرنوشت بکش بد جور غبار گرفته شده است چشمان همه یمان زلیخایی شده هیچ یوسفی از این ور ها عبور نکرده 

توبه فقط توبه جواب میدهد  و عشق بازی ....

شیشه عمر

سلام مادر بزرگ 

وقتی شیشه عمرت به دستت باشد و اندیشه ایی از هستی درون ذهنت آنوقت ترسی از مرگ نداری 

تنها نگرانی ات نبودن کنار عزیزت میشود آن هم با وعده رسیدن آن هم در یکی از ایستگاه های زمان می ماند 

حس عجیبی است 

حسی که مادام با من است حسی که گهگدار که سرگرم زندگی می شوم می پرد و با کمی روز مرگی و کمی اندیشه درون کاسه زندگیم دوباره تمام نفسم را پر می کند 

مادر بزرگ شاید ولعم به زندگی در پیچ و خم های مسیر کم شود ولی هرگز تو باور نکن که مسیر و فرازی و چاله ایی بخواهد پشیمانم کند از آمدن به این ثانیه های عجله مند !

تمام تفکرات این روزهایم به دو یک دو عمودی ستون اول بازیست عجیب بود ولی عجیبتر حسی بود که راضی بودم با تمام کوله ی آرزو هایم 

کوله ایی که سنگین است و جز به تسبیح جا به جا نمی شود ولی باز راضی ام و تمام خواسته ام 

هیچ چیزی وجود ندارد که ناراضی باشم ولی این راضی بودن به شعفم می آورد به قدرت مند بودنم افتخار میکنم .

فاطمیه

یادی از ایام قدیم که حوصله و وقت بیشتری میذاشتیم برای فضای مجازی برای فرهنگی شدن !

ایام فاطمیس ولی عروسی ها پا برجاست آهنگ ها همین طور 

رادیو و تلویزیون همین طور 

من شال قرمز سر میکنم و او ...

بگذریم 

چند کلام بخوانیم گذشته ها :

فاطمه (کشتی پهلو گرفته )  از کلکسیون ما چند نفر 

کمال...

سلام مادر بزرگ 

اینروزها لابه لای اثاث تازه جابه جا شده راه می روم و تمام سعی ام این است قبل سفر خانه ایی مرتب داشته باشم 

لانه ایی جدید که هیچ یا کریمی درونش لانه نکند جز خودمان !

خانه جدید را باتمام کوچکیش دوست دارم با تمام بهم ریختگیی اش !

دلم خیلی آروم است و یک رضایتی درون لبخند هایم 

حضرت عشق کنار دستانم دستش را نگه میدارد هم پای قدم های کوتاه و متزلزلم می آید و می ماند تا صفحه به صفحه یاد بگیرم و امتحان هایی کوچک و راحت میگیرد و من خراب می کنم او لبخند میزند و در میان ویس های بهم ریخته آن یکی را برایم باز میکند که به تازگی امتحان گرفته و جوابش را نمیدانستم   

نمیدانم کم کم دارد برایم جالب می شود کم کم اضطراب امتحان بزرگ تمام وجودم را بر میدارد مطمئنم این همه مهربانی این همه اطلاعات مهم که شاید کمتر کسی محرم شمرده شود برای شنیدن و فهمیدن و این همه خواب های عجیب 

خوشحالم که اونقدر در من دیده که من انتخاب شده ام برای امتحانش ولی میترسم نباشم مرد و راه خسته و نالان گوشه ایی بیافتم و سکوت را به مانند این سالهای آخر بخورم و رویم خاک بگیرد و بغض باشد و بغض و خنده های زندگی...

دیگر با دنیا سر جنگ ندارم وقتی فهمیدم دنیا کاری به ما ندارد ایمانی نمیگیرد و کمکت می کند که با ایمان بروی 

ولی ته ته دلم باز هم مشکوکم به بودن ، این است برایم بودن سخت 

میدانم رسیدن است و کمال ولی باید بدانم اولش چه بوده ام مگر نبوده ام ور دل حضرت دوست 

غافل از خود بودن پریشانیست که او را هم به عذاب می آوری 

نمیدانم ....

 

این روزها سرگرم  بافنده های فلسفه ام اگرچه به طعم خانه نو و خانه تکانی و چمدان سفر ....

پیشاپیش نوروزتان مبارک

ذر....

سلام مادر بزرگ 

نمیخواهم به خیلی از فکر ها فکر کنم 

نمیخواهم چیزی مانع نوشتن این روزهایم شود 

دفترم گاهی با دلم می شود و گاهی بیدل یکه تاز میشود و مرا در تنهایی جا می گذارد 

آنوقت است که سراغ تو را می گیرم .

مادر بزرگ بودن حس خوبیست حس دوست داشتنی و حس بغض داشتن روزهای گذشته و این یکی را هیچ وقت تجربه نکرده ام 

نمیدانستم افسوس خوردن یعنی چه 

ولی حال که سر کلاس استاد می نشینم و نمیدانم دقیقا از کجا امده نمیدانم دقیقا برای چه حرف میزند و من میشنوم و اصرار مداوم که باشم ولی دقیقا میدانم برای چه آمده اگر چه خیلی نمیدانم هایم زیاد شده است ولی یقینم به بودن ها زیاد تر شده است 

افسوس را می فهمم وقتی نمیدانم چه گذشت بر من فقط میدانم این همه ولع برای دانستن ذره ایی ارزش ندارد چرا که اگر میخواست بدانم که چه کرده بودم که اینجایم خودش گله و گوشه ایی پیدا میکرد و پش پش کما پش پش های قدیم میگفت و لبخندی و گاهی اخمی و گاهی شانه بالا انداخته ای را نصیبم میکرد.

نمیدانم کمی بهم ریختگی دارم کمی تفکر های سردر هم 

معنی واژها را بازی میکنم و میفهمم ولی گهگدار فقط میفهمم و سری تکان میدهم و هیچوقت جراتی ندارم تا سوالی بپرسم در سوال می مانم تا جوابش بیاید.

بغض دارم بغض دارم و کمی مشکوکم 

قوی تر از آنم که تو شکستم دهی پله شکسته های آوارگی ها یادم هست میدانم گذشتن از خرابه های زندگی اگر کار هر کسی نیست و مرد میخواهد ولی آن مرد من هستم با تمام زنانگیم .

کمی بعض دارم کمی افسوس ندانستن و کمی و کمی تفکر میخواهم .

 

کلمه ...

مادر بزرگ نوشته می خواهد 

کلمه و واژه میخواهد 

کمی تفکر میخواهد 

بگذریم کمی اندیشه نوشیدم و مست و شیدا درون زندگی له له آبی برای نوشیدن شده ام 

اول صبحمان

انتقاد پذیریم شاید کمی متزلزل شده باشد که اینگونه حرف زده شده داغم زده است 

وسط دعوا حلوا خیر نمیکنن که یکی به در باشد یکی به تخته و قطعا تو هم بی نصیب نمیشوی

ولی برایم سنگین است کلماتی که خودم بهش فکر کرده بودم و کمی به خودم گفته بودم بیخیال 

ولی نتوانستم از چشمانش گریخته باشم باشد که خدا ببخشد مثل تمام دفعات قبل تر و قبل تر !