سلام بر کسانی که هنوز میدونن یه جایی به اسم وبلاگ وجود داره

به دوستایی که کلی وقت باهاشون گذروندم

کلی چیزی ازشون یاد گرفتم

و کلی وقتای تنهاییم رو با اونا به سر رسوندم

نمیدونم کسی دیگه هست که بیاد اینجا و سر بزنه یا نه

ولی خب به هر حال من خواستم یه تجدید خاطره ای بکنم و این پست رو بذارم شاید دوستای قدیمم پیداشون بشه و بخونن و دوباره بتونیم از حال هم باخبر بشیم

یادم نیس ولی فک کنم از حدود سال 91اینجورا دیگه من فعالیتی نداشتم

ای دی اینستامو میذارم اینجا تا اگه دوستی به اینجا سر زد اونجا برم پیام بذاره و حالی از هم بپرسیم و از حال هم با خبر بشیم

directed_guide

بدرووود

این قصه امروز ماست...

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد

و برمی گشت !

پرسیدند :

پاسخ داد :

روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود.

 از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟

 مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من

 خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.

حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.

مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم... حضرت سلیمان که بسیار از

 همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.

 مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه

 عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد...

به یاد هموطنان زلزله زده مان 

خداوند به جبرئیل فرمود:
به کهکشان برو و مشتی خاک بر گیر و بیا؛ میخواهم آدم رابیافرینم.