از سادگی ست گر به کسی تکیه کرده ایم...
من یه دختر غریبه،توی شهر آدمکها
مثل آدمهای قصه واسه خیلیا معما
پر دانایی اوجم،تهی از دانش پرواز
پرم از لحن کبوتر خالی از قدرت آواز
حرف من جنس خزونه،نقطۀ پایان گلهاست
کسی باورش نمی شه،قهرمان یک زن تنهاست.
او را میشناسم؟!؟!
زنی را می شناسم خسته تر از همه عابرین عشق و استوارتر از همه عشاق تازه نفس...
زنی را می شناسم که محبت و صداقت تنها توشه راه زندگیش است...
زنی را می شناسم که به مهربانی شناخته می شود ولی تنهاست، همه اعتراف میکنند آرامش صادقانه ای دارد ولی از او می گذرند ....
زنی را می شناسم که در راه عشق سایه ای به بزرگی همه معنای بی ریایی دارد ولی هر که خستگی در می کند بی تردی می رود و قبل از رفتن با تیزی منطق او را زخمی می کند ...
زنی را می شناسم، نقاب شادی بر چهرۀ غم گرفته اش زده، می خندد و آغوشی بی ریا برای گریه هایش ندارد...
زنی را می شناسم، خسته از دلیل و منطق برای همراه شدن...
زنی را می شناسم که کولی را به خاطر احساس عریانش یار گشته، نه دلیلی دارد منطق پسند و نه توجیهی دارد برای این محبت شفاف و پاکش...
زنی را می شناسم به بی سامانی باد و به مهربانی آب و به گرمای خاک و به آرامش آتش...
این زن برای یک لحظه تکیه دادن به درخت عشق و خوابیدن در سایه لذت بخش مهربانی کولی، بی دروغ و تردید صبر را می نوشد، اگر از او بپرسی در عوض چه میخواهی می گوید : هیچ، آرامش کولی ام ...
این زن، خسته تر از آن است که در این دنیا تاب بیاورد، شیشه ای تر از آن است که نقش بازی کند، محتاج تر از آن است که کسی را از روی شاخه های امیدش پر دهد...
این زن را می شناسم و آرزوی سفر به دیار باقی را برایش دارم چون در این دیار جز خستگی و زخم دل چیزی عایدش نمی شود...
این زن را می شناسم، دوستش دارم ولی میدانم روزی می شکند...
این زن خسته است ...
خسته ولی پر از امید...
خانه دوست کجاست؟
من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هرکسی می خواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار
خانه ی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
"خانه دوست کجاست؟ "
دل مي گيرد و ميميرد و هيچ کس سراغي ز آن نمي گيرد
ادعاي خدا پرستيمان دنيا را سياه کرده ولي ياد نداريم چرا خلق شده ايم.
غرورمان را بيش از ايمان باور داريم. حتي بيش از "عشق"...!!!
"دکتر شریعتی"
خدا از نگاه ملاصدرا
خداوند بی نهایت است و لا مکان و بی زمان
اما بقدر فهم تو کوچک میشود
و بقدر نیاز تو فرود می آید
و بقدر آرزوی تو گسترده میشود
و بقدر ایمان تو کارگشا میشود
و به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریک میشود
و به قدر دل امیدواران گرم میشود
یتیمان را پدر می شود و مادر
بی برادران را برادر می شود
بی همسرماندگان را همسر میشود
عقیمان را فرزند میشود
ناامیدان را امید می شود
گمگشتگان را راه میشود
در تاریکی ماندگان را نور میشود
رزمندگان را شمشیر می شود
پیران را عصا می شود
و محتاجان به عشق را عشق می شود
خداوند همه چیز می شود همه کس را
به شرط اعتقاد
به شرط پاکی دل
به شرط طهارت روح
به شرط پرهیز از معامله با ابلیس
بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا
و مغز هایتان را از هر اندیشه خلاف
و زبان هایتان را از هر گفتار ِناپاک
و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار
و بپرهیزید
از ناجوانمردیهــا
ناراستی ها
نامردمی ها!
چنین کنید تا ببینید که خداوند
چگونه بر سر سفره ی شما
با کاسه یی خوراک و تکه ای نان می نشیند
و بر بند تاب، با کودکانتان تاب میخورد
و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند
و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند
مگر از زندگی چه میخواهید
که در خدایی خدا یافت نمیشود؟
که به شیطان پناه میبرید؟
که در عشق یافت نمیشود
که به نفرت پناه میبرید؟
که در حقیقت یافت نمیشود
که به دروغ پناه میبرید؟
که در سلامت یافت نمیشود
که به خلاف پناه میبرید؟
و مگر حکمت زیستن را از یاد برده اید
که انسانیت را پاس نمی دارید ؟!
عیدانه
برای همه دوستام یه سورپرایز تـــوپ دارم. البته به شرطی که به ادامه ی مطلب برید ...
یک اقدام به موقع !؟!؟!؟!
اگر تنها ترین تنها ها شوم باز خدا هست
او جانشین همه نداشتن هاست
نفرین و آفرن های بی ثمر است
اگر تمامی خلق گرگهای هار شوند
و از آسمان هول و کینه بر سرم ببارد
تو مهربان آسیب ناپذیر من هستی
ای پناهگاه ابدی
تو می توانی جانشین همه بی پناه ها شوی ....!!!
دکتر شریعتی
به همین آسانی
عشقبازی به همین آسانی است
که گلی با چشمی
بلبلی با گوشی
رنگ زیبای خزان با روحی
نیش زنبور عسل با نوشی
کارهموارۀ باران با دشت
برف با قلۀ کوه
رود با ریشۀ بید
باد با شاخه و برگ ابر عابر با ماه
چشمهای با آهو
برکهای با مهتاب
و نسیمی با زلف
دو کبوتر با هم
و شب و روز و طبیعت با ما!
عشقبازی به همین آسانی است…
شاعری با کلماتی شیرین
دستِ آرام و نوازشبخش بر روی سری
پرسشی از اشکی و چراغ شب یلدای کسی
با شمعی
و دلآرام و تسلا و مسیحای کسی یا جمعی
عشقبازی به همین آسانی است…
که دلی را بخری, بفروشی مهری
شادمانی را حرّاج کنی
رنجها را تخفیف دهی
مهربانی را ارزانی عالم بکنی و بپیچی همه را لای حریر احساس
گره عشق به آنها بزنی مشتریهایت را با خود ببری تا لبخند
عشقبازی به همین آسانی است… هر که با پیش سلامی در اول صبح
هرکه با پوزش و پیغامی با رهگذری
هرکه با خواندن شعری کوتاه
با لحن خوشی نمک خنده بر چهره در لحظۀ کار
عرضۀ سالم کالای ارزان به همه
لقمۀ نان گوارایی از راه حلال
و خداحافظی شادی در آخر روز
و نگهداری یک خاطر خوش تا فردا
عشقبازی به همین آسانی است
بدون شرح!!!
تو چه ساده ای و من ، چه سخت/تو پرنده ای و من ، درخت.
آسمان همیشه مال توست/ابر، زیر بال توست
من ، ولی همیشه گیر کرده ام.
تو به موقع می رسی و من،سال هاست دیر کرده ام.
***
خوش به حال تو که می پری!
راستی چرا دوست قدیمی ات _ درخت را _ با خودت نمی بری؟
***
فکر می کنم توی آسمان/جا برای یک درخت هست.
هیچ کس در بزرگ باغ آفتاب را روی ما نبست.
یا بیا و تکه ای از آسمان برای من بیار/یا مرا ببر توی آسمان آبی ات بکار.
***
خواب دیده ام دست های من آشیان تو می شود.
قطره قطره قلب کوچکم آب و دان تو می شود.
میوه ام: سیب سرخ آفتاب.
برگ های تازه ام: ورق ورق نور ناب.
***
خواب دیده ام شب، ستاره ها از تمام شاخه های من تاب می خورند.
ریشه های تشنه ام توی حوض خانه خدا آب می خورند.
***
من همیشه خواب دیده ام، ولی ...
راستی ، هیچ فکر کرده ای یک درخت/توی باغ آسمان چقدر دیدنی ست!
ریشه های ما اگرچه گیر کرده است
میوه های آرزو، ولی رسیدنی ست
زندگی باید کرد،
گاه با یک گل سرخ،
گاه با یک دل تنگ،
گاه باید رویید در پس این باران، گاه باید خندید بر غمی بی پایان ...
شیشه ای می شکند!
شیشه ای می شکند!
یک نفر می پرسد چرا شیشه شکست؟
مادر می گوید...شاید این رفع بلاست.
یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد.
شیشه ی پنجره را زود شکست.
کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست، عابری خنده کنان می آمد...
تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد...
اما امشب دیدم...
هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید...
از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟
دل من سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا ؟
زندگی من
زندگی من مثل یک برکه کوچک آب
آرام و بیسرو صداست
گاهی صدای عبور حشره کوچکی
یا صدای باد در علفهای کنار برکه
آرامشش را بههم میزند
ولی چند لحظه بعد
دوباره سکوتی به وسعت اَبدیت جاری میشود
بدون شرح!!!!
خدایا شکرت
ما دیگر فقیر نیستیم
دیروز پزشک ِ آبادی گفت...
چشم های پدرم
پر از آب مروارید است …
خنده دار است بخند . . .
به مفهوم غم انگیز جدایی؟
به چه چیز؟
به شکست دل من؟
یا به پیروزی خویش؟
به چه می خندی تو ؟
به نگاهم که چه مستانه تو را باور کرد ؟
یا به افسونگری چشمانت که مرا سوخت و خاکستر کرد ؟
به چه می خندی تو ؟
به دل ساده ی من می خندی که دگر تا به ابد نیز به فکر خود نیست ؟
خنده دار است بخند . . .
ضربدر
پر از بغض
لب ساحل
نگاهم رو به دریا
همه خاطره هاتو
می سپرم، به دست موجها
یه ضربدر ،روی یادت
یه ضربدر ،روی اسمت
یه ضربدر ،روی چشمت
اون ،جادوی طلسمت
یه ضربدر، روی روزی، که
توش،تورو شناختم
یه ضربدر، روی خندت، که
بهش ، هستیمو باختم
نمیذارم که بلرزه، دلِ من،
با التماست
میشکنم آینه ها رو ،تا
نمونه، انعکاست
میزنم قفل ؛پای قلبم، که
دیگه گم نشه آسون
یه ضربدر رو خیابون ،که
قدم زدیم تو بارون
یه ضربدر، روی هر چی، که
بویِ تو رو داره
یه ضربدر روی هرکی ،خبری
از تو میاره
رفتنت مرگ دلم بود ،اما
حالا بالِ شوقه
بعد این رو به صعودم ،تو
رو خط زدم به موقع
یه ضربدر روی برگشت ،
دوباره با تو بودن
اگه قولو شکستم، یه ضربدر،
رو خودِ من
قصمون دیگه تمومه راه
برگشتی نمونده
سایه نامهربونیت روزهامو
به شب رسونده
یه ضربدر روی حرفات که همش
خام و دروغ بود
یه ضربدر روی شعرام که
بخاطرت شلوغ بود
دیگه مُرده اون خیالی ،که
باهات دنیا رو داشتم
یه ضربدر ،رو گل سرخ، که
رو موهات میذاشتم
نمیزارم دیگه چیزی ،تو رو
یاد من بیاره
دیگه ممنوعه ورودت، توی
لحظه هام دوباره
یه ضربدر روی ترسی، که
نذاشت از تو جدا شم
کُشتم اون حس رو تو قلبم،
که میگفت با تو باشم
تو نفهمیدی با حسرت تو
خودم یه عمر شکستم
تو خطا کردی و رفتی ،من به
انتظار نشستم
یه ضربدر رو غروبی که تو
ساحل با تو دیدم
چه تلخ اون ترانه، که
کنارت می شنیدم
یه ضربدر روی برگشت،
دوباره با تو بودن
اگه قولو شکستم یه ضربدر
رو خود من
سفره خالی
یاد دارم در غروبی سرد سرد
می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد
داد می زد : کهنه قالی می خرم
دسته دوم جنس عالی می خرم
کاسه و ظرف سفالی می خرم
گر نداری کوزه خالی می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت اقا سفره خالی می خرید...؟
سخنی از دکتر شریعتی
حرف نمي زنم , چون مي دانم هيچ گاه حرف هايم را نمي فهمي!
نگاهت نمي كنم , چون تو اصلاً نگاهم را نمي بيني!
صدايت نمي زنم , زيرا اشك هاي من براي تو بي فايده است!
فقط مي خندم ...... چون تو در هر صورت مي گويي من
ديوانه ام...
دلتنگم
دلتنگ يک جرعه عشق
من در اين تاريکي پي نور ميگردم...
پي خورشيد پي عشق...
تا که شايد در اين تاريکي شبه تيره تنهايي قلبم در ميان پرتوهاي نور عشق محو
شود
اما افسوس...!
افسوس که شده ام تنها راهنماي تک تک سرابهاي عشق و
وصال در کوير تنهايي قلبم
دلم ميگيرد...
از سردي ديوارهاي تنگ و بي روح اين اتاق
دلم ميگيرد وقتي به ديوارهايي مينگرم که در اين تنهايي ، تنها اميدي واهي به قلبم
ميبخشد
ديوارهايي که روي آنها تابلوي وصال دستانم را به دستانت کوبيده ام
تابلوهايي که سالهاست با نگاه به آنها تنهايي و بي کسي را در اتاقم سر کرده ام
حال وقتي دست به قلم ميبرم ، قلم قرمز عشقم
خون گريه ميکند
از دردهايي که در اين کوير بي کسي کشيده ام
تنهايي...!!!
تنها واژه مانوس با قلبم
متنفرم...
از تک تک آجرهاي اين اتاق سرد و بي روح که مرا در خود حبس کرده
خشت هاي يخي...
آجرهاي زندان تنهايي و دوري من !!!
کاش گاهي از کنار دلم گذر ميکردي...
تا گرمي عشقت
يخهاي تنهايي اين اتاق را آب ميکرد...
و زندان جداييم راويران ميساخت !!!!
تنهاترين
عاقبت از اين ديار رخت بر بستم...
تنها!... با جامه داني بس سنگين!
گام ها کوتاه... ناتوان... پر اميد
همه چيز را برداشتم؟
اصالت؟... شرافت؟
جاي پاي عشق...!
و کوه خاطرات را...
که تمامي جامه دان را پر کرده!
آن دور دست ها ... پشت اين کوير...
مي بينم آباداني ... و فرداهاي سبز را...
بايد از اين گودال بگذرم... بعد ... اين همه جا هموار است... راه آسان
با اين بار سنگين!
نکند جامه دان بيفتد و هستيَم را باد پراکنده اين کوير کند!
نه...
خواهم پريد!!!
از اين کوير... خواهم گريخت
فردا آغوش تو مأمن جاويدان من خواهد شد...
فقط يک پرش نه چنداد سخت
و تو ...
هم اکنون
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ...
جامه دان ماند... و من
داخل گودال...
براي چه بر من خاک ميريزيد...!
اينجا گور است؟!
" چتر عشق "
"... وقتي آسمان بر
سرم عشق مي
باريد
نبايد از خيس شدن مي ترسيدم و نترسيدم.
براي همين بود که چترم را به کناري انداختم
به آبشار آسمان سر سپردم.
باريد و باريد و باريد...
تا کوير تنم پر شد از بوي ياس و پونه
پر شد از عطر ياد تو ..."